هرچه می خواهد دل تنگت بگو



از این پس قرار است اینجا دفتر جدید روزمره های من باشد.  سعی می کنم تمام افکارم، عقایدم را بنویسم، از لحظاتم بگویم و هر لحظه و هر لحظه حس بهتری را،از،زندگی تجربه کنم.  

دوست دارم دوستان مجازی جدیدی داشته باشم و دریچه ای رو به افکار نو باشم.  


ایکاش فراموش کردن تلخی ها آموختنی بود .گاهی اوقات چنان زخم عمیقی روح را می آزارد که فراموش کردن تنها دوای درد ها می شود . شاید در چنین شرایطی باید همه چیز را رها کرد.  گاهی اوقات رفتن یک شروع دوباره می شود.

شاید دلم از زمین و زمان گرفته و دنیایم تنگ تر از همیشه شده که حال و هوایم ابری شده.  

انگار برای ادامه حیات اکسیژن کم آورده ام.  


سفر همیشه اتفاق خوبی ست، خصوصاً اینکه بدون یک برنامه ریزی قبلی با به صورت یک اتفاق خوب حادث شده باشه.  یعنی یهویی باشه. 

اما به هرحال مسائلی را هم با خود به همراه داره . مثل عقب افتادن از کارهای روزمره و شغلی . 

این مقدمه را نوشتم که بگویم عجیب از کارها عقب افتادم.  در این هاگیر و واگیر، هوس نوشتن و کشیدن پورتره هم قوز بالا قوز شده.  



زمان می چرخد و روز دیگری آغاز می شود.  کبوتر ها پشت پنجره اتاق می خوانند، شاید سعی دارند بگویند که روز دیگری آغاز شده.  لبخند بزن،که زندگی با خنده های تو آغاز می شود.  

سعی دارند بگویند که امروز هم خداوند با عشق به تو نگاه می کند و هر  لحظه عشق خداوند درون رگ هایت جریان می،یابد .

این یعنی اگر روزی، جایی تنها شدی، بدان که خداوند با تو و درکنار تو ست.  این لطف خداوند به همه بندگانش است.  چه بنده خوب و چه بد ،  چه زن و چه مرد، پیر و جوان و کودک فرقی برایش ندارد  ، خداوند همراه همیشگی ست.  

تنها باید او را در درون خودت جستجو کنی  تا بیابی.  


گاهی دلم می گیرد از هر چه باید و نباید.  انگار خسته از هر ایدئولوژی ام.  خسته از هر جهان بینی.  

شاید من همه چیز را در ایدال ترین حالت ممکن می خواهم.  اصلاً،   فکر کن من یک آرمانگرا هستم   با  آرمان های بی نتیجه چه کنم؟  

گاهی به زندگی و.تمام موجودیتش می اندیشم.  شاید زندگی به بازی گل یا پوچ شباهت دارد که ما فقط پوچ ها را پیدا کردیم . پس گل ها کجاست؟  

چرا هرچه می گردیم، کمتر می یابیم؟  


مباحثه در لغت معنای نسبتاً متعددی دارد.  یکی از معناهای مباحثه مناظره است و دیگری با یکدیگر پژوهیدن علم، با یکدیگر بحث کردن می  باشد.  

همیشه معتقد بوده و هستم که مباحثه با انسان های متعصب راه به جایی نمی برد. چرا که تعصبات اجازه تفکر منطقی را از ذهن فرد (گوینده یا شنونده)  می گیرد و به جای آن، مغلطه را جایگزین خواهد کرد . در این حالت ،نه دردی دوا می شود و نه مباحثه به جریان می افتد.  

 

تفکر منطقی و انگیزه ی میانه روی یک حرکتی دو جانبه است. یعنی در مواجه با مسائل هم باید  جنبه مثبت آن را در نظر گرفت و هم جنبه منفی آن را.  

 

وقتی انسان ها با دیدگاه متعصبانه به مسائل می نگرند ،تفکر و اندیشه می کنند، امکان درک منطقی و اختیار را از مخاطب خود سلب می کنند.  سلب اختیار کردن  دیگران خصوصاً در مواجه با تفکرات نشان دهنده ی زورگویی ست.  معتقدم زورگویی با انسان های صاحب تفکر منافات دارد.  انسان صاحب تفکر، به تجربه، آزادی بیان، برابری، احترام گذاشتم به عقاید مختلف، توان شنیدن را دریافت و آموزش دیده است.  در این عملکرد ها جایی برای زورگویی نیست.  

انسان زورگو هرچقدر برای نشاندن حرف خود به کرسی تلاش بیشتری به خرج دهد، نتیجه کمتری دریافت می کند . این مسئله یعنی عدم موفقیت یا شکست.  چرا شکست؟  زیرا  هرچقدر گوینده با دلایل واهی پافشاری بیشتری کند، توان شنیدن را از مخاطب متعصب سلب می کند.  

 

معتقدم مباحثه باید مقدمه مناسبی داشته باشد تا بتواند ذهن مخاطب را برای ادامه گفتگو آماده کند و متن مباحثه باید به گونه ای باشد که مخاطب با درک و فهم خود، (البته با کمک و راهنمایی گوینده ) نتیجه را،دریافت کند . 

 

در مباحثه احترام به طرفین از،اصول و قوانین مهم و حائز اهمیت است.در غیر اینصورت نتیجه مطلوبی حاصل نمی شود. 

هدف از ایجاد مباحثه هم از موارد حائز اهمیت است . اینکه بدانیم چرا و به جهت دلیل به دنبال گفتگو هستیم . 


امروز روز جهانی عشقه . کسی نبود که بهم عشق را تبریک بگه.  شاید به این خاطر که عشقی تو زندگیم نبود.  حس تنهایی همه وجودمو گرفت . دلم برای تنهایی خودم سوخت.  


به جای تمام کسایی که باید باشن و به هر دلیلی نیستند، خودم به خودم لبخند می زنم و عشق را تبریک میگم.  مهم اینه که من دوست داشتن را بلدم . مهم اینه که من خوب بودن را بلدم.  عشق به اطرافیان در وجودم هست حتی اگر اونا ا دم های بی محبت و بی تفاوتی باشند.  

برای جسم و روحم ارزش قائلم و به خودم میگم 

مریم مهربون دوستت دارم.  به اندازه همه دنیا دوستت دارم. به اندازه  تمام ستاره ها دوستت دارم.  

دوستت دارم چون تو بهترینی و لایق بهترین ها .  


روزهای دوشنبه و سه شنبه را بیشتر دوست می دارم .با اینکه حجم کارهای روزانه ام در این دو روز بیشتر از همیشه است.  اما به نظرم انرژی های بهتری را در این دو روز دریافت می کنم . حس بهتری دارم و کارها را با انگیزه بیشتری انجام می دهم.  کلا خوشحالم.  


دقت کردین وقتی همه تو صفحه ات میان نظر میدن چقدر خوشحالی، بعد. یهو همه جاخالی میدن و هیچکس نظر نمی ده.  
یکی نیست به اینا بگه بابا وقتی میاین نظر میدین، آدم شرطی میشه، شرطی.  
می دونی یعنی، یعنی آدم عادت می کنه به اینکه بهش توجه بشه. ببینه یه کی داره حرفا شو می خونه . ببینه یه کی داره بهش اهمیت میده.  
اصن می دونستم چیه، هرکی بیاد حرفا رو بخونه و نظر نده گناه کبیره کرده.  دیگه حالا خود دانی.  من فقط قصدم خیر بوده، خواستم بدونی گیر و گول اعمالت از کجا اومده.  دیگه خود دانی.  
نوچ، اینطوری نمی شه.  هر طور فکر می کنم می بینم مدیون دیگران بودن اتفاق خوبی نیست.  
من دلم می سوزه که نصیحت می کنم. چون دوست دارم تو قلب بهشت جا بشی اینا رو می گم والا خود دانی.  
از ماگفتن بود.  


گاهی اوقات به خود می گویم، زندگی با تمام فراز و نشیبش معنا می گیرد.  در فرازهای زندگی می توان لذت موفقیت را فهمید و در فرودها درک تجربه ها را  . در این بین، عشق فقط یک بهانه است، بهانه برای بودن. 

انسانی ، که هم در فراز ها و هم در فرودها لذت عشق را با خود داشته باشد، شاید یک انسان خوشبخت است. اما واقعاً معنای خوشبختی چیست؟  خوشبخت کیست ؟ 

همه انسان ها به دنبال خوشبختی اند. معتقدم شاید بتوان خوشبختی را در رضایت از زندگی تعبیر کرد . یک انسان مادی گرا به اندازه نیاز های خود قانع نیست، پس وجود تعابیری مثل رضایت از،زندگی برای چنین افرادی تقریباً ناممکن است.  از طرف دیگر انسان های معنوی از هر چیزی احساس رضایت می کنند. در مورد این قبیل انسانها، صرفاً داشتن رضایت نمی تواند معنای خوشبختی باشد  . پس خوشبخت کیست؟  

با تعاریفی که ارائه شد کاملاً مشخص است که به دوگانگی در عملکرد و تضاد در تفکر رسیدیم.  چاره چیست ؟ 

نکته حائز اهمیت این است، علت عدم هماهنگی از وجود خود انسان ناشی می شود .  انسان ذاتاً موجودی ست نسبی و این نسبی بودن، توان مطلق گرایی را از انسان سلب می کند. یعنی هیچ چیز در وجود انسان و در محیط پیرامونش مطلق نیست،  بنابراین می توان گفت خوشبختی هم در وجود انسان، مقوله ای نسبی ست.  

اما شاید خوشبختی را در شادی دیگران، موفقیت ها ، و. . بتوان  پیدا کرد. 



گاهی اوقات برای رسیدن به جواب سوالاتت کنکاش می کنی.  سد ها را کنار می گذاری، جرأت و جسارت را شریک لحظه هایت  می کنی و خودت را با حقیقت روبه رو می سازی .   زمانی که حقیقت را می یابی، می فهمی که حقیقت چیزی نبود ،که تو فکر می کردی . چیزی شبیه به آن روی سکه. 

تنها جسارت این کنکاش کشف مردمان تازه بود.  کشف مردمانی که هر کدام یک فکر جدید، افکار و اندیشه جدید و بودند.  

شاید این بار هم مثل دفعات قبل، بنا بود که قسمت با تمام قوا خود را به رخ بکشد.  پخته تر از همیشه با درایت تر از،قبل.  

 



گاهی اوقات یک دنیا کار، روی سرت. آواره می شود .اما دست و دلت که به کار کردن نیست  حتی نمی توانی   به کار   فکر کنی.  

به نظرم این ها تصویر جدیدی از،یک ضد حال ذهنی هستند   گاهی اوقات، آدم خودش به خودش رو دست می زند.  یک ضد حال اساسی . حال خود را می گیرد، درون یک شیشه می ریزد، از کتف، یک دوره می چرخاند و با قدرت هرچه تمام به ته دریا می اندازد.  (چه معجونی شود)  یعنی خیال که چه عرض کنم، نهایت حقیقت تنبلی ست.  

حال آنکه برای نفس کشیدن هم باید تلاش کرد.  سخت است، خیلی سخت .  برای تنبل هایی که به کنترل تلویزیون اکتفا می کنند،  حرکت کردن سخت است. 

اگر حرکت کردن سخت نبود  شعاع نشیمنگاه در کاناپه نخ  نما نمی شد  ، چه بسا این آدم ها هنگام خواب فقط یک آرزو دارند :که تفنگی، تیرکمانی، چیزی وجود می داشت، تا به کمک آن ،لامپ روش اتاق خواب  را بترکانند . جهت رسیدن به خاموشی و آرامش. 


 پی نوشت : انگار خواب بر ما هم مستولی شده حال نوشتن نیست   (چشمک)  

شب خوش 




من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی 

عهد نابستن به از آن که ببندی و نپایی 

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم 

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی 


" استاد سخن سعدی " 


امروزه عهد شکستن بخشی از مشتقات زندگی شده.  یا حداقل چیزی ست که به وفور در جامعه شاهد آنیم.  به نوعی فرهنگ جدایی طلبی در خانواده رواج پیدا کرده.  و پیامد این بی وفایی ها ، به چند همسری تبدیل شده تا جایی که برخی به چهلمین هم رضایت نمی دهند و به دنبال چهل و یکمی نان و آب دار می گردند.  هنرپیشه می شوند و نقش بازی میکند.  

موضوع صحبت من. صرفاً مرد ها نیستند بلکه در میان ن هم چند همسری  رواج پیدا کرده 

شاید این لجام گسیختگی حاصل سالارگری قشری بر قشر دیگر جامعه باشد.  چیزی که صرفاً در جامعه انسانی امکان وقوع می یابد و معنا می دهد.  

طبیعت پیوسته در حال تلاش برای رسیدن به تعادل است.  پس می توان گفت طبیعت، به غرایز پایبند است. اما انسان ها چطور؟  


انسان امروزی به دنبال چه می گردد ؟  از تعدد زوج یا زوجه های مختلف چه می خواهد.  ؟ 




چقدر خوبه آدم چند تا دوست خوب داشته باشه بتونه باهاشون حرف بزنه.


 گاهی اوقات حصارها ی تنهایی را باید شکست . با کسی که بتوان به همه وجودش اعتماد کرد.  به رفتار و گفتار و کردارش،بتوان اعتماد کرد .  . 

حصارهای تنهایی را باید با کسی شکست که وقتی دستش به سمتت دراز می شود، بشود به بودنش تا به ابد اطمینان داشت.  دستش را گرفت و تا افق ها پرواز کرد.  

کسی،که بال پروازت بشود نه عامل شکستن بالا هایت. 

کسی که دوست و یار و غمخوارت باشد ،نه اینکه دشمنی در لباس دوست باشد   

کسی باشد که بیاید و مهمان دلت بشود وهرگز  نرود.  انقدر که روز و شبت با او جان بگیرد.  کسی باشد که لحظه هایت  را رنگین کند، نه اینکه رنگ زندگی ات را بگیرد.  

کسی باشد که حس بودن را، عاشقی را ،لبخند زدن را هدیه دهد و به همان اندازه هدیه بگیرد.  نه  اینکه همه ی هست و نیستت  را بگیرد و رفیق نمیه راه بشود. به جای عشق، کینه و نفرت هدیه دهد.  

کسی که هنرپیشه ی زندگی نباشد .خودِ خودش باشد.  عاشق باشد نه فارغ.  

کسی که حرفش حرف باشد، آنقدر که بشود به تک تک حرف های قسم خورد. 

کسی که نگاهش عشق باشد، رفتارش، عملکردش و گفتارش عشق باشد . و به همان اندازه عشق بگیرد . 

بعضی آدم ها نوشدارو هستند و بعضی دیگر سمی کشنده.  نوشداروی زندگی یکدیگر بشویم نه سم کشنده.  




طبیعت، اصولاً زبان خود را دارد و نشانه گذاری جانوران به طبیعت آنها باز می گردد . در این بین جانوران چه وحشی و چه اهلی بی تاثیر از محیط خود و طبیعتی که در آن قرار دارند، نمی باشند.  بنابراین به تجربه به کشف خود پرداخته اند و به زبانی برای ارتباط با همنوعان خود و حتی ارتباط با غیر همنوعان دست یافته اند.  

دنیای انسان ها نیز شبیه دنیای حیوانات است.  یعنی انسان ها نیز بی تاثیر از محیط اجتماعی خود نیستند   و این میراث گرانبها را از طبیعت به ارث برده اند.  


مثلاً یک شیر بیشه، برای شکار یک آهو؛ کمین می کند، نعره نمی زند.  چراکه خوب می داند نعره های بی حساب و کتاب حتماً مرغ را از قفس می پراند . از طرف دیگر آهو نیز برای شکار نشدن ( با وجود واقف بودن به تمام ضعف های خود) استراتژی  های خاصی دارد.  مثلاً فرار یا حتی جفتک انداختن، نزدیک نشدن به کمین گاه، لگد پرانی و هر چیز دیگری.  

این مثال حکایت یک شیر بیشه بود. در مورد حیوانات اهلی و دست آموز، قضیه قدری متفاوت است.  

در همزیستی حیوانات اهلی و انسان ها، گربه را مثال می زنیم.چرا ؟  چون بسیاری،بازیگوش هستند و طنازی را به طور غریزی می دانند.   گربه ها برای جلب حمایت، خود را به انسان می مالند و دم خود را بالا می گیرند.  انسان ها عمدتاً این پالس های عاطفی را دریافت می کنند. ( به شخصه معتقدم انسان هایی که دارای حیوانات دست آموز هستند دارای روحیه مهربان و لطیفی هستند.  )

سوال اینجاست اگر انسان ها به بازیگوشی  گربه ها لبخند می زنند .یعنی گربه خانگی ما حمایت شده ؟ 


 شاید گربه ی ما یک گربه دست آموز باهوش باشد و توان جلب توجه را در خود دارد.  آیا کودکان اجازه جلب توجه  به گربه را می دهند؟  

این است که گربه خانگی ما شاید همیشه تنها ست.در این حال  گربه ها هم مانند انسان ها ،احساسات ناخوشایندی را تجربه می کنند.  

غصه می خورند.  غمگین می شوند.  قهر می کنند.  یا غر می زنند.  

از نشانه گذاری جنس مخالف جهت حفظ بقا که بگذریم . ( تنازع بقا از مسائل حائز اهمیت در بین حیوانات است.  ) چراکه حیوانات  نیاز نیست کار کنند و فکری به حال   پوشاک و قر و فر های خود یا نیازهای طبیعی خود داشته باشند، بنابراین تنها مسئله مهم آنها تنازع بقا خواهد بود.  ( دنیای بی دغدغه، بدون فکر ، و ).  مسئله اهمیت تنازع بقا در جانوران اهلی و وحشی ثابت شده و انکار ناپذیر است با این تفاوت که در جانوران اهلی قدری با ادب و نزاکت بیشتری اتفاق می افتد.  مثلا شاید ترتیب چرخش شب و روز را در نظر بگیرند . 

قطعاً تفاوتی بین دنیای انسان ها و حیوانات موجود است.  اگرچه در بین انسانها نیز تنازع بقا حائز اهمیت است.  وقتی انسان ها در لابه لای غرایز خویش دست و پا می زنند، یعنی به دنیای کوچک و ناچیز مادی خود اکتفا کرده اند.  اینجاست که ماتریالیسم پا به میدان می گذارد و چشم و همچشمی های متداول. .

در بین ماتریالیسم ها تراز طبقاتی حرف اول را می زند.  اما تمام ماتریالیسم ها برای رسیدن به خواسته های خود راه های شرافتمندانه را پیش نمی گیرند.  بلکه برخی از آنها برای رسیدن به اهداف خود همه چیز را، تمام تعاریف  را و حتی اخلاق را زیر پا می گذارند.  

یعنی در این لحظه با انسان هایی با افکاری مبتنی بر غرایز ،مادی پرست و ضد اخلاق روبه رو هستیم.  

اما قضیه به اینجا ختم نمی شود . به این دسته، افرادی اضافه می شوند که می خواهند اهداف کثیف خود را توجیه کنند.  می شوند همان دسته افرادی که معتقدند هدف وسیله را توجیه می کند. پس می توان گفت ماکیاولیست ها هم اظهار وجود می کنند.  

یعنی به فلسفه والیته طبیعت ،ماتریالیسمِ ماکیاولیسم هم اضافه شده.  

از،آن طرف انسان ها نیازمند رسیدن به معنا شدند چراکه همه از تمکن مالی برخوردار نبودند. پس پای اگزیستانسیالیم هم به زندگی بشر باز شد. برای،فرار،از نهلیسم راهکار،بدی نبود . 

اعتقادات اگزیستانسیالیم ها امید را در وجود بشر زنده می کرد   بماند که یکی،از مکاتب مورد علاقه بنده است.  

اما انسان والیته ماتریالیسمِ ماکیاولیسمِ اگزیستانسیالیم یک معجون تمام عیاری می شود که در وصف آن کتابها می توان نوشت. 

هنوز ادامه دارد، قضیه به اینجا ختم نمی شود. و فعلا توان صحبت نیست.  



خاطراتت همیشه در دلم زنده است.  هر سال این موقع با حرفها و با کارات یادآوری می کردی که فردا تولدته.  

عزیزترینم  تولدت مبارک . هزار بار تولدت مبارک.  هزار بار


هر وقت از همه دنیا نا امید میشم، یا وقتی از زندگی سیر میشم میآی به خوابم و دلداری می دی.  اینقدر دستم ازت کوتاه شده که دیگه نمی تونم تو رو داشته باشم.  

اینقدر ازم فاصله داری که فقط می تونم توی خواب پیدات کنم.  دلم می خواست امروز داد بزنم ،فریاد بزنم.  سنگ روی قبر را بردارم و بغلت کنم.  دلم می خواست یک بار دیگه صدام کنی. فقط یک بار دیگه.  

به محض اینکه اومدم بالای سرت وجودت را حس کردم.  پاک و نقره ای بودی.  می درخشی.  چشمام را بستم و نفس کشیدمت.  

قلبم داره می سوزه.  قفسه سینه ام سنگین میشه وقتی می دونم هر کاری کنم ،دیگه تو رو ندارم.  بیشتر از همیشه بهت احتیاج داشتم.  احتیاج داشتم که باشی، که نفس بکشی.  با من حرف بزنی.  

دیشب تو خواب بهم می گفتی از اینکه غصه می خورم ناراحتی.  با غصه های من غصه می خوری.  با گریه های من گریه می کنی، مثل همون موقع که روی زمین بودی دست خودم نیست.  تو آسمونی  شدی، من اینجا روی زمین  جا موندم.  

 مثل همیشه برات تسبیح می زنم.  فاتحه می خونم،  خیرات می دم . اما دلم سبک نمیشه.  

هیچ وقت آخرین باری که بغلت کردم را فراموش نمی کنم . همه تو رو با خنده های،قشنگت به یاد  میارن و من تو رو با تمام لحظات خوبی که کنارت داشتم به یاد میارم.  

اینقدر خای خالیت  بزرگه که با هیچ چیز و هیچ کسی پر نمی شه.  

دلم برای بغل کردنت تنگ شده. . برای اینکه سرتو روی پام بذاری و موهاتو نوازش کنم.  چشماتو ببندی و بگی دستات آرامش میده. 

دنیا بدون نو، اون دنیایی که باید باشه نیست.  

حالم خیلی بده.  

تو یک نفر نبودی، درد نبودن کدوم تحمل کنم.  

برات دعا می خونم.  


برادرم مسعود


"من یک زنم و به زن بودنم افتخار می کنم.  " 

شاید این جملات را در دنیای امروزه،  زیاد شنیده باشید.  به لحاظ دستوری جملات ساده ای هستند  اما نمایانگر یک مکتب یا دیدگاه و یا جنبشی خاص در تمام جوامع بشری شده اند.  

  درواقع دیدگاه پسامدرن، با جنبش ن آغاز و به صورت  همه گیر در جوامع مختلف نمودار شد.  دیدگاهی که کمربندی انتزاعی را بین قشر زن و مرد در جامعه اعمال می کند.  نتیجه آن، با قدری جانب داری ، به سالارگری قشری خاص منجر میشود. 

 به اعتقاد من هر دو دیدگاه  یا سالارگری می تواند مخرب باشد،  چرا که در این دیدگاه متعصبانه با فشار یک  قشر بر قشر دیگر، صورت کلی، یک جامعه را از اعتدال خارج می کند.  این مسئله یعنی ارزش و اعتبار اجتماعی قشری را بر قشر دیگر جامعه ارجحیت دادن.  نتیجه این ارجحیت، بدون شک، سَرخوردگی قشری از جامعه است.  

ن و کودکان قشر آسیب پذیر جامعه هستند.  شاید بخشی از این. آسیب پذیری را مدیون طبیعت هستند.  اگر طبیعت قدرت باروری را به زن. ( ماده)  داد، در مقابل آن، همراهی این باروری را در اختیار  مرد (نر)  قرار داد.  یعنی طبیعت هم با توجه به قوانین ثابت و نوشته نشده خود، به دنبال رسیدن به تعادل، بین این دو قشر می باشد.

  اگر بپذیریم که انسانها، اولین قوانین زندگی اجتماعی خود را مدیون طبیعت هستند. پس باید بپذیریم که با پیروی از همین قوانین به سمت برابری این دو قشر پیش برویم.  یعنی تعادل اجتماعی را به زندگی بشری بازگردانیم.  


جامعه در اصطلاح محصول گرد آمدن انسان‌ها و کنش‌های متقابل میان آنان است که باهم زندگی می‌کنند و در رسیدن به هدف معینی با یکدیگر همکاری دارند. به‌علاوه معیارها و مقرراتی ساده یا پیچیده بر روابط عادی آن‌ها حاکم است و نهادها و سازمان‌هایی، تداوم و پایداری اجتماع آنان را تامین می‌کند.

انسان ذاتاً موجودات اجتماع هستند و تمایل دارند که به صورت جمعی زندگی کنند.  در این بین، غریزه جنسی انسان تنها عامل غالبی است که افراد بشر را به گرد هم آمدن و تشکیل زندگی اجتماعی سوق می‌دهد.

شاید به همین دلیل است که ن و کودکان قشر آسیب پذیر اند.  

اولین عامل تخریب یک جامعه، شاید تخریب فلسفه والیته بین انسانها ها، در برخی جوامع خاص بود.  .  حتی در این دیدگاه نیز، ن آسیب پذیر ترند.  معتقدم هرچیزی که از اعتدال خود خارج شود به مراتب مخرب تر خواهد بود . 

هدف از نوشتن این جستار،اجتماعی را  به حساب ایدئالیسم بودن یک زن و آرمان های او برای رسیدن به یک برابری های اجتماعی بدانید  .  

 "آرزو که بر جوانان عیب نیست " 


حتماً جمله ی " امشب شب آرزوها هاست " را شنیده آید.   قطعاً می دانید که در. این شب اکثر مردم به وسطه بیان آرزوی خویش به واسطه دعا کردن، امید به رسیدن آرزو های خود را دارند.  
ما هم از صمیم قلب دعا می کنیم هر کسی به هر آرزویی که دارد ،برسد . 
اما فلسفه این شب به اعتقاد من قدری فرا تر است.  

همه ما با امواج مثبت دعا و دعا کردن آشنا هستیم.  این امواج مثبت را هر فردی که در دل ارزویی دارد، تجربه کرده است.  خصوصاً اگر حاجت آنچه در دل دارد را گرفته باشد .  
حال تصور کنید مجموعه ای از انسان ها در یک شب به صورت ناخودآگاه این امواج مثبت را از خود ساطع می کنند.  به سادگی می توان فهمید که نتیجه جریانی انرژی بخش از مجموعه انسان است. 
بنابراین دو مورد به صورت همزمان در حال وقوع است، یک، اجابت دعا، 
دو انرژی حاصل از دعا کردن 
اگر با این دیدگاه بیاندیشید می،بینید که حتماً آرزوی شما برآورده خواهد شد . قدرت باور ها را دست کم نگیرید . 
انسانها با باور های خود زندگی میکنند. 
به انسان یک انسان آرمانگرا و ایدئالیسم آرزو می کنم که بتوانیم با تکیه بر علم و تحقیق تمام باورهای غلط را کنار بگذاریم و باورهای درست را جایگزین آنها کنیم.  
قطعاً بزرگترین درد مشترک بشر،عشق است، با تکیه بر عشق دنیای قشنگ تری را می سازیم.  انسان ها اگر، یکدیگر را دوست داشته باشند هیچگاه حسادت نمی کنند.  دشمنی نمی کنند و از،زندگی یکدیگر ویرانه نمی سازند . 
همه این ها برای مبنای باور های درست اتفاق می افتد.  برای درست و غلط باورهای خود وقت بگذاریم.  


به قول حضرت حافظ 


دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد

ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد

خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد


همین چند بیت این غزل حال عجیب خیلی از ما آدم ها  ست. .  



حصرت مولانا،  چقدر زیبا گفته 

هر کسی را بهر کاری ساختند

میل آن را در دلش انداختند


امروز برای پانسمان سوختگی دست پدر همراه او به بیمارستان رفتم.  انقدر سخت و طاقت فرسا بود که حد و اندازه  نداشت.  

 دیدن تراشیدن زخم پدر، با اینکه بی حسی  تزریق شده بود، خیلی سخت بود.   انگار جان من را می گرفتند. و ذره ذره وجود من را می تراشیدند.  

اما برای جلوگیری از عفونت لازم بود که سوختگی و قشر رویی پوست را بتراشند.    . پدر تحمل کرد.  اما من مثل پدر قوی نبودم.  

با اینکه حرفی نزدم و سکوت کردم اما من را از اتاق بیرون کردند.  

پذیرفتم چون طاقت دیدن آنهمه درد را نداشتم.  هر بار که پدر چشمش را از درد می بست من غصه می خوردم.  


تمام این مدت به چهره خونسرد پرستار فکر می کنم.  

خودم را به جای آن پرستار گذاشتم،. واقعا تحمل درد دیگران در توان من نیست.  


خلاصه از لحظه ای که منزل رسیدم، سردرد دارم . احساس کوفتگی می کنم.  


باید پذیرفت که 


هر کسی را بهر کاری ساختند

میل آن را در دلش انداختند



سلام.  
دوست داشتم اینجا بنشینم و مثل خیلی از آدم ها غر بزنم. از زمین و زمان شکایت کنم .   مثلا بگم برای منه نویسنده که هر چهار ماه، یک بسته 500 تایی کاغذ A4 را می نویسد.  مبلغ هفتاد هزار تومان منصفانه نیست.  همین عدم منصفانه بودن قیمت کاغذ، تاثیر مستقیم روی چاپ کتاب و کتاب های موجود در کتاب فروشی ها دارد .  
نتیجه چه می شود ؟ سرانه ی مطالعه کتاب هر روز کمتر از روز قبل خواهد شد.  

دور بودن از فرهنگ کتاب و کتابخوانی، یعنی بعد اندیشگانی جامعه ای رو به زوال می رود.  جامعه خالی از تفکر ،یک جامعه رو به انحطاط است. این جامعه به مرور زمان به سمت و سویی پیش می رود که از سلامت روان جوانان آن کاسته خواهد شد.  
افسردگی ناشی از بیکاری و، عدم احساس مفید بودن.،  عدم فعالیت های فرهنگی درست،  عدم وجود نویسندگانی که انگیزه برای نوشتن مطالب مفید، آموزنده و انگیزه بخش را ندارند تا جامعه را به تفکر و تغییرات ریشه ای و درست وادارند،  عامل اصلی ایجاد باور نهلیسم در بین جوانان است  .  
 معتقدم  که آمار نهلیسم ها در جامعه هر روز بیشتر از روز قبل می شود.  با بالا رفتن آمار نهلیسم ها هر روز آمار خودکشی جوانان بیشتر خواهد شد.  
با نگرشی ساده به موضوع به سادگی درمیان یابیم که این همه بدبختی در جامعه با بالا رفتن قیمت کاغذ. !  
شاید بد نباشد که وقت بگذاریم و برای قیمت ناعادلانه کاغذ هم فکری کنیم.  




شب ها که سکوتست و سکوتست و سیاهی
آوای تو می خواندم از لایتناهی

آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شبها که سکوتست و سکوتست و سیاهی

امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی

وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی

فریدون مشیری 


به قول باربد. 


آهای ممسلمونا.
چرا منو
به سایت همسایه راه نمی دین؟ 
چرا سایت همسایه باز نمی شه؟ 
همساده
همساده قدیمی
این چه وضعیه؟ 
آقای گوگل هم به روز نمیشه.  هوار هوار
بریم دنبال خروس قندی؟؟؟؟
آهای خروس قندی کجایی؟؟؟؟

 " باربد "

عشق بزرگترین محرک زندگی انسان است.  یک سوبژکتیو  که قادر است از انسان یک قهرمان بسازد . یک اسطوره یا یک افسرده بالفطره.  

ذهنیت درونی انسان او را وادار می کند که نسبت به بعد عاطفی وجود خود واکنش  نشان دهد. مثلا عاشق با دیدن معشوقه، قاف عشقش تند تر می زند.  یا از هیجان، نفسش به شماره  می افتد .  

عشق با خود دنیایی از رمز و راز را به همراه دارد.  و این رمز و راز نیز نشان دهنده ی سوبژکتیو بودن آن است.  




بشر قرن هاست که تمام گرفتاری ها. کج فهمی ها و نرسیدن به آرزو هایش را به پای تقدیر می نویسد  . شاید تنها راه مقابله با " من دیگرش " این باشد که تمام ناکامی ها  را  به پای تقدیر بنویسد.و خود را از"  چه کنم "چه کنم ها،  نجات دهد.  
از آن طرف اگر عنصری بنام تقدیر در زندگی بشر نبود، این ناکامی ها را به پای چه کسی می نوشت.؟  چگونه خود را از سرزنش " من دیگرش " نجات می داد؟  

حال و هوای این روز های بشر چگونه است؟  اصلاً به خود اجازه فکر کردن می دهد؟  یا با دلایل واهی مدام در پی خفه کردن " من  دیگرش " آرام می نشیند، پا را روی پای می گذارد  و چای  می نوشد.  
این " من دیگر " کیست که هم نابود می شود و هم نابود می کند؟   
آیا دغدغه بشر امروز " من دیگرش " است ؟ 
اصلاً لابه لای گرانی، هزاران قرض و قوله، مشتی لاطائلات ، 
نگرش پوچ جامعه نسبت به اکثر مسائل، جایی برای " من دیگر " باقی. می ماند.؟  
شما بگویید،  پای تقدیر را کجای این زندگی بنویسیم که درست باشد.؟ 
لابه لای باید ها و نباید های زندگی، مسئله جبر و اختیار کجای زندگی بشر جای دارد. ؟ آیا در زندگی بشر مفهوم جبران و تقدیر همسان هستند؟  
اگر همه زندگی جبر است پس تکلیف اختیار چه می شود؟  

این مسائل دیالکتیک زندگی بشر است.  از آغاز تا انتها.  
طبیعتا زندگی بشر پیوسته در ستیز است، گاهی به این سو و گاهی به آن سو.  
انسان موفق کسی ست که از اختیارات خود به درستی بهره بگیرد.  حال آنکه مفهوم درست و غلط بودن. در زندگی بشر ،تا حدودی نسبی ست.  
اگر بخواهیم به موضوع عمیق تر بنگریم می بینیم که انسان هم، خود موجودی نسبی ست . طبیعی ست که برای،یک انسان نسبی، تمام تعاریف نیز نسبی ست.  مطلق گرایی در زندگی بشر جایی ندارد . 
انسان زمانی می تواند احساس رضایت را در خود تقویت کند که از اختیارات خود، متناسب با شرایط ،به طور نسبی ،پیروزی را بدست بیاورد.  احساس پیروزی یکی از عوامل مهم رسیدن به رضایت در زندگی ست.  
آیا انسانی که احساس رضایت را در زندگی به وفور تجربه کرده ،متناسب با مسئله جبر پیش رفته یا اختیار؟ تقدیر در زندگی اش پرداخت رنگ بوده یا تصمیم ؟ 

من فقط می دانم زندگی یک بازه زمانی کوتاه دارد.  زمانش همیشه با سرعت بیشتری نسبت به انسان ها در حال دویدن است . بنابراین سرعت عمل در تصمیمات بشر نقشی اساسی خواهد داشت. بنابراین می توان معتقد بود که این بشر است که جبران و اختیار زندگی خود را می  سازد .  



نگاهی تازه از یک دریچه دیگر به دو اسطوره عشق

عشق  یک "سوبژکتیو " در زندگی بشر است. ذهنیات درونی انسان نسبت به آنچه که واکنش احساسی و عاطفی نشان می دهد می تواند عامل حرکت او، نسبت به آنچه. که عشق می ورزد باشد.

حال آنکه . این عشق می تواند حاصل عشق یک انسان به همنوع خود باشد. (بدون وجود نگرشی منفی که در جوامع بسته  یا جوامع دوگماتیسم وجود دارد)    یا عامل  تحریک هورمون های انسان در مقابله با  جنس مخالف، از یک دریچه  خاص باشد.  (والیته)  

شاید، بی انصافی ست اگر عشق را صرفا از نگاه والیته ببینیم.  عشق فراتر از معاشقه دو انسان است.

اگر چه با دیدن معشوقه،  تمنایی در درون وجود عاشق

شکل می گیرد  و تمایل او به هم آغوشی را بیشتر می کند. 

با نگاهی به اسطوره های عشق،مثل لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد و   به روشنی می توان این مسئله را تحلیل کرد.  از زبان مجنون در خمسه نظامی 

بردی دل و جانم این چه شور است

این بازی نیست دست زور است

از حاصل تو که نام دارم

بی‌حاصلی تمام دارم

بر وصل تو گرچه نیست دستم

غم نیست چو بر امید هستم

گر بیند طفل تشنه در خواب

کورا به سبوی زر دهند آب

لیکن چو ز خواب خوش براید

انگشت ز تشنگی بخاید

پایم چو دولام خم‌پذیر است

دستم چو دو یا شکنج گیر است

نام تو مرا چو نام دارد

کو نیز دویا دولام دارد

عشق تو ز دل نهادنی نیست

وین راز به کس گشادنی نیست

 

سوبژکتیو بودن یک عشق او را تبدیل به ابژکتیو می کند.  این مسئله در عشق لیلی و مجنون از خمسه نظامی به وضوح نمایان است.  

می‌گفت گرش گذارم از دست

آن شیفته گشت و این شود مست

ور صابریی بدو نمایم

بر ناید ازو وزو برآیم

بر حسرت او دریغ می‌خورد

می‌خورد دریغ و صبر می‌کرد

لیلی که چو گنج شد حصاری

می‌بود چو ماه در عماری

می‌زد نفسی گرفته چون میغ

می‌خورد غمی نهفته چون تیغ

دلتنگ چنانکه بود می‌زیست

بی‌تنگ دلی به عشق در کیست

 

عشق سراسر تمنا و نیاز است.هر چقدر میزان تمنا و نیاز در وجود عاشق بیشتر، عشقی. زلال تر را بروز می دهد. یعنی هرچه نیاز عاشق بیشتر باشد،  عشق در وجودش بیشتر معنا می گیرد. 

مصداق یک بیت از حافظ. 

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است

چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

در یک انسان والیته هم به همین صورت است.  شاید به همین علت است که عشق و هوس را در یک کفه ترازو قرار می دهند.

    انسان هرچقدر درگیر نوگرایی باشد، در مواجهه با عشق به کلاسیسیم می رسد.  زیرا عشق در نهاد بشر جای دارد.  و انسان عمدتاً در مواجهه با خود، پایبند سنت هاست.  ( ارتباطی به مدرنیته بودن افکار انسان ندارد)  

با تمام این مسائل، عشق، یکی از زیباترین حوادثی ست . که بشر در طول تاریخ عمر خود تجربه می کند . 

معتقدم عشق با تمام فراز و نشیبش، معنای واقعی را به زندگی هدیه می کند.  

 

 مریم راد " واژه " 


آهسته آهسته صدای پای بهار را می شنویم . زمستان عزم رفتن دارد ؛ اگر مجالی دهی این دو صبا هم می گذرد . بهار با تمام هیاهو لباس دشت و سبزه به تن می کند . زیبا تر  از همیشه به زمین می نشیند . 

موسیقی سیال زمان ؛ هر لحظه به گوش می رسد . 

بهار من را ؛ تو را و همه کسانی که با عشق نفس می کشند را صدا می زند . کوش بسپار به آوای طبیعت ؛ بدون شک صداب بهار را می شنوی . 

نفس بکش  با عشق نفس بکش .بگذار زندگی درون ریه هایت به جریان اوفتد . انوقت به هر عاشقی که رسیدی , لبخند بزن . عشق را هدیه کن . مثل رودخانه جاری باش. گاهی خروشان و گاهی با وقار و متین . 

به طیبعت نگاه کن . طبیعت باغیان می خواهد .  

اگر رزوی افت به شاخه های درخت رسید ؛ به درمانش امید داشته باش. اما اگر افت به ریشه زد ؛ بگذار و بگذر . 

اگر سال گذشته پر از اشوب  بود ؛ شاید سال آینده به امید شادی ؛ به امید لبخند صدا بزند . 



سلام

گاهی اوقات آدم باید به خودش انرژی بده.  انرژی مثبت.

منم اومدم اینجا تا به خودم انرژی بدم.  چونکه فردا تولدمه.  مثل همیشه یک دوست خیلی خوب دارم که یک روز زودتر ساعت 8 صبح تولدم را تبریک گفت. واقعاً شگفت زده شدم.  حتی خودم هم به یاد تولدم نبودم. 

اصلاً فکر نمی کردم، امروز کسی باشه و تولدم را تبریک بگه. 

می دونید من 27 اسفند به دنیا اومدم.  یعنی اصلا قرار نبود در این روز به دنیا بیام. نمی دونم چرا در دیدن این دنیا عجله کردم و 12 روز زودتر به دنیا اومدم.  نمی دونم اگر. این چند روز را دیرتر از موقع به دنیا می آمدم، سرنوشتم به چه صورت می شد.  اصلا تاثیری داشت یا نه.؟ 

به هر حال مجموعه عواملی  باعث شد که من. 27 اسفند به دنیا بیام.  (به مراتب اوضاع من از اون هایی که 30 اسفند به دنیا اومدن بهتره.  کاملاً قبول دارم)  اما همیشه فکر می کنم اگر اردیبهشت یا بهمن به دنیا می آمدم چه می شد. ؟ 

در هر صورت اندکی زودتر یا دیرتر، بالاخره به دنیا آمدم. 

وقتی به دنیا اومدم که همه درحال خونه تی هستند دارن گرد و غبار ها را از زندگی پاک می کنند.  امیدوارم گرد و غبار دلها را هم پاک کنند. 

حالا که پا به این دنیای عجیب و غریب گذاشتم، تولدم مبارک. 

برای خودم بهترین ها را آرزومندم. 


سال هاست این شعر را به مناسبت روز تولدم به خودم هدیه دادم. 


وقتی که آمدم

زمستان عزم سفر داشت

پرنده در فکر آشیانه بود و

مادرم خیره به دستان کوچکی که در می زد. 

دو قدم مانده تا بهار

قاصد فصل شکفتن بودم. 

#واژه


به نظرم، بهتر از هر جمله ای. خوبه که به خودم بگم

حالا که قاصد فصل شکفتن شدی، کمک کن تا افکار دیگران شکوفا بشه.  وظیفه قاصد شدن را به خوبی انجام بده. 

به خودم میگم :قاصد جان، تولدت مبارک.  همیشه قاصد عشق، قاصد خبر های خوب باش. 

و به تنهایی میگم :آمین


  • عشق بزرگترین محرک زندگی انسان است.  یک سوبژکتیو  که قادر است از انسان یک قهرمان بسازد . یک اسطوره یا یک افسرده بالفطره.  

  • ذهنیت درونی انسان او را وادار می کند که نسبت به بعد عاطفی وجود خود واکنش  نشان دهد. مثلا عاشق با دیدن معشوقه، قاف عشقش تند تر می زند.  یا از هیجان، نفسش به شماره  می افتد .  


  • عشق با خود دنیایی از رمز و راز را به همراه دارد.  و این رمز و راز نیز نشان دهنده ی سوبژکتیو بودن آن است.  




بشر قرن هاست که تمام گرفتاری ها. کج فهمی ها و نرسیدن به آرزو هایش را به پای تقدیر می نویسد  . شاید تنها راه مقابله با " من دیگرش " این باشد که تمام ناکامی ها  را  به پای تقدیر بنویسد.و خود را از"  چه کنم "چه کنم ها،  نجات دهد.  
از آن طرف اگر عنصری بنام تقدیر در زندگی بشر نبود، این ناکامی ها را به پای چه کسی می نوشت.؟  چگونه خود را از سرزنش " من دیگرش " نجات می داد؟  

حال و هوای این روز های بشر چگونه است؟  اصلاً به خود اجازه فکر کردن می دهد؟  یا با دلایل واهی مدام در پی خفه کردن " من  دیگرش " آرام می نشیند، پا را روی پای می گذارد  و چای  می نوشد.  
این " من دیگر " کیست که هم نابود می شود و هم نابود می کند؟   
آیا دغدغه بشر امروز " من دیگرش " است ؟ 
اصلاً لابه لای گرانی، هزاران قرض و قوله، مشتی لاطائلات ، 
نگرش پوچ جامعه نسبت به اکثر مسائل، جایی برای " من دیگر " باقی. می ماند.؟  
شما بگویید،  پای تقدیر را کجای این زندگی بنویسیم که درست باشد.؟ 
لابه لای باید ها و نباید های زندگی، مسئله جبر و اختیار کجای زندگی بشر جای دارد. ؟ آیا در زندگی بشر مفهوم جبر و تقدیر همسان هستند؟  
اگر همه زندگی جبر است پس تکلیف اختیار چه می شود؟  

این مسائل دیالکتیک زندگی بشر است.  از آغاز تا انتها.  
طبیعتا زندگی بشر پیوسته در ستیز است، گاهی به این سو و گاهی به آن سو.  
انسان موفق کسی ست که از اختیارات خود به درستی بهره بگیرد.  حال آنکه مفهوم درست و غلط بودن. در زندگی بشر ،تا حدودی نسبی ست.  
اگر بخواهیم به موضوع عمیق تر بنگریم می بینیم که انسان هم، خود موجودی نسبی ست . طبیعی ست که برای،یک انسان نسبی، تمام تعاریف نیز نسبی ست.  مطلق گرایی در زندگی بشر جایی ندارد . 
انسان زمانی می تواند احساس رضایت را در خود تقویت کند که از اختیارات خود، متناسب با شرایط ،به طور نسبی ،پیروزی را بدست بیاورد.  احساس پیروزی یکی از عوامل مهم رسیدن به رضایت در زندگی ست.  
آیا انسانی که احساس رضایت را در زندگی به وفور تجربه کرده ،متناسب با مسئله جبر پیش رفته یا اختیار؟ تقدیر در زندگی اش پررنگ بوده یا تصمیم ؟ 

من فقط می دانم زندگی یک بازه زمانی کوتاه دارد.  زمان  همیشه با سرعت بیشتری نسبت به انسان ها در حال دویدن است . سرعت عمل در تصمیمات بشر نقشی اساسی خواهد داشت. بنابراین می توان معتقد بود که این بشر است که جبر و اختیار زندگی خود را می  سازد .  



سال نو.مبارک


یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ

ای تغییر دهنده دلها و دیده‏ ها * ای مدبر شب و روز * ای گرداننده سال و حالت ها * بگردان حال ما را به نیکوترین حال

 

از خداوند برای همه عزیزانم آرزو می کنم

.  

پروردگارا! 

مهربان ترین مهربانان 

آنگونه که زمین و زمان از نخوت زمستان، به تنگ آمده اند، در هیاهوی بهار اند.  به دلهای پاک،  طراوت و تازگی عطا کن.

همانگونه که طراوت و تازگی در دل طبیعت موج می زند، به بهار زندگی مان عشق و سلامتی عطا کن. 

به لب هایمان. گل لبخند،  به دلهایمان،  ایمان و به دست هایمان برکت عطا کن. تو مهربان ترین مهربانانی.  

 

کف دست ها را. روی هم و به صورت دعا زیر چانه می گذارم.  چشم ها را می بندم و نفسی عمیق می کشم . با هر دم و بازدم  

از خداوند مهربان برای هر لحظه، فرصت دوباره زیستن، تشکر می کنم.  

از خداوند مهربان، برای وجود عزیزانی که از صمیم قلب دوستشان دارم، تشکر می کنم.  

خداوندا!  تو را دوست دارم که هر لحظه در کنار من و در قلب من جای داری.  به تو تکیه می کنم و با توکل به تو قدم در راه خیر بر می دارم.

با عشق و ایمان به تو در زندگی پیش می روم و با عقل توکل به تو که نهایت قدرت من است، زندگی را برای خود و عزیزانم می سازم.  

عشق ویژگی من است  .  با عشق به تو و عزیزانی که دوستشان می دارم، به زندگی لبخند می زنم.  

زیستن بزرگترین نعمت بشر است.  برای تمام لحظاتی که با تو در کنار عزیزانم زیسته ام، تشکر می کنم.  

آرام نفسی عمیق می کشم و برای نفس هایی که می کشم، خداوند را سپاسگزارم.  

چشم ها را. باز می کنم و به زندگی با عشق می نگرم.  




شاید گم شدن در خود.

در جستجوی درونم تو را می بینم در جستجوی بیرونم تو را می،بینم

مثل خدا شده ای.  انگار همه جا هستی اما نمی یابمت.  کنکاش می کنم اما نمی،بینمت.  قهر می کنی، پیچ و تاب می خوری.  به دنیای درونم سفر می کنی و اندکی گله مند می شوی.لبخندی می زنی و از موهایم حرف می زنی.  

هستی اما در کنار من نیستی.  

نه معنای بودنت را می فهمم و نه معنای نبودنت را.  

نه هستی و نه نیستی.  

زندگی را" با نفسی عمیق در خود گم شدن،"که، نه، قدری فراتر یافته ام.  کجای این زندگی نشسته ای. ؟  کجای این زندگی نشسته ام.؟ 

ثانیه ها رنگ می بازند، عمر می گذرد.  لبخند ها کمرنگ می شوند، شادی ها کمتر و کمتر.  روح خسته از تن، تن خسته از روح .انگار پیری نشو و نما می کند.  

از تن خسته، روح خسته تر چه می خواهی؟ 

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش

حریف خانه و گرمابه و گلستان باش


maryam rad:

قبای کهنه ی تقدیر به جان و دست و تن افتاد 

خیال روی تو شب بنام آینه افتاد


به لطف آینه هر شب نگاه خاطره چیدن 

ودیعه های شکر خند در نگاه تو چیدن 


بگو جان عزیزت به سهم عشق غریبی 

که مبتلای سجودی و مبتلای قریبی 


به مردمی که برایت دعای خیر ندارند 

دعای خیر بخواهی که سهم درد نکارند 


چه آتشی که بسازند و خاطری که ببازند 

چه نقشه ها که ندارند دسیسه ها که بسازند 


امید وصل ندارند که رسم درد بخوانند 

برای روی تو شب دعای صبر بخوانند 


برای شرح حقیقت به آسِمان گریزند 

<< یقین بدان که یقین وار از گمان بگریزند >>


#واژه 

#مریم_راد_واژه 

#مثنوی 

@ashenayeeshgh


مصرع آخر، تضمین از مثنوی معنوی مولانا


ثانیه ها می تازند بر جسم و روح انسان . گاهی زمان  بر جسم و جان قالب می شود.  گاهی جسم و جان است که بر زمان قالب می شود.  و نتیجه  اول جز پیری نخواهد بود و نتیجه دوم سرعت عملی ست که دست رقیبان را در حنا می گذارد.  

عشق اگر عشق باشد آرام و قرار را می ستاند و هله به پا می کند. سور و سات عشق که استخاره ندارد.و چشم منتظر به در، هم خواب و خیال. .  


سلااام .سلااام 

اومدم سلامی عرض کنم و برم . دارم سعی می کنم دوباره کلاف زندگی را از سر بگیرم و حامل یک اتفاق تازه بشم . 

شاید یک داستان جدید ،شاید یک پورتره جدید . اصلا شاید یک شعر جدید . نمی دونم شاید یک موسیقی جدید . 

هر چیزی که منو به زندگی امیدوار کنه و یک تعریف قشنگ به زندگیم بده  . 

دوستانم که منو می خونند .،راهنمایی کنند . به نظر شما چه کنم   که هم حالم بهتر بشه و هم یک کار هنری جدید باشه. 


منتظر نظرات عزیزانم هستم.  


دنیای این روزهای زندگی ام، دنیای عجیبی ست پر از کش مکش های بیهوده ،پر کابوس های بی معنا و پر از تنهایی . خبری از آرامش نیست.  

خودم را دلداری می دهم و می گویم هر لحظه از زندگی یک تجربه است . تلخ و شیرینی این تجربه ها به نتیجه آنها بستگی دارد و بعد از آن  یک نفس عمیق می کشم و دوباره به خودم می گویم عشق هم یک تجربه است . تجربه عاشقی  جز بزرگتربن تجربه های زندگی هر  انسان ست . تجربه ای که در نهایت زیبایی می تواند یکی از  تلخ ترین حادثه ها باشد . باز هم یک نفس عمیق می کشم و نفس آخر از تجربه های تلخ زیباست . تلخ است به وسعت تنهایی و شیرین است به اندازه ی، لبخندی بعد از مرور چند خاطره . 

باز هم نفسی عمیق 

باز عم نفسی عمیق 

و نفسی عمیق 

به یاد عشق ،چشم هایم به زندگی باز می شود . انگار جان می گیرم.  دوباره زنده می شوم.  عشق به من جان می دهد . 

نفسی عمیق می کشم و عشق را در اعماق وجودم می طلبم.  عشق را می طلبم و همه وجودم جاری می شود . 

اگر با خودم صادق باشم ،می توانم بگویم که عاشقم.  



زنده باشید به مهر 

" واژه" 


آدم ها می آیند و می روند و غوغا به  پا می کنند . گاهی آنقدر غرق نداشته های خود می شوند که تمام حق تو را به جای حق خودشان طلب می کنند و گاهی  آنقدر دارا می شوند که بذل و بخشش های بی مورد می کنند به حدی که  دیگران بخشش را وظیفه ای می دانند که در قبال آنها به روی شانه ات مانده. 

هم مورد اول به دوش انسان  سنگینی می کند و مورد دوم . 

شاید این ما هستیم که حدود دیگران را در مواجهه با  خود تعریف می کنیم . این ما هستیم که مرز های زندگی خود را تعریف می کنیم. 

گذشت ،بخشش و بخشیدن و مفاهیم ارزشمندی هستند .  به گونه ای رفتار نکنیم که مفاهیم خوب و ارزشمند، به ضد ارزش ها تبدیل شوند . از هنجارهایی که می توانند شیوه درست زندگی کردن را بیاموزند ،ناهنجاری نسازیم . که قطعا در مراحل بعدی ،بهای مادی و معنوی بیشتری را برای درمان این نا هنجاری ها باید پرداخت کنیم.  


گاهی اوقات حرف هایی می شنوی که وسط سرت اسفناج سبز میشه .
کلا  آدم های با اعتماد به نفس را دوست دارم.  همیشه فکر می کنم ادم های با اعتماد به نفس در زندگی مفیدند  به پوشش گیاهی کمک می کنند . برای همینه گاهی اوقات رو سر ادم اسفناج سبز میشه.  

سلام . سلام . 
انگار واقعا دلم برای اینجا و این صفحه تنگ شده . سعی می کنم یک سوژه برای گفتن پیدا کنم تا کم کم قلمم را آتیش کنم . 

زندگی عطر و بوی خوبی نداره  . نیاز به حرکت داریم . 
نیاز به بهتر شدن . 
عشق هم به جای خود . ( کسی چه می داند )

maryam rad:

*نجوا 

▪️  وضو گرفتم به اشکهایت 

تطهیر شدن مسلک من است 

تیمم می کنم به نگاهت 

مسح می کشم به چشم هایم به پهنای صورت 

لبخند می زنم به خنده هایت 

نجوا می کنند که اغوا شده است 


▪️چشم ها را می بندم 

دریچه ی بسته سو سو نمی زند 

و از چشم هایت از خنده هایت 

از دستهای نوازشگرت  گذشتم 

گذشتن سهم کوچکی از من بود 

هنگامی که ضرورت عبور بود 

مثل عابری ساده 

از رد پای خاطرات من 

عبور عبور عبور 


▪️سجاده سجاده 

سجده کردم به رد پای تو 

انگار حک شده است 

عطر تنت در کوچه  پس کوچه های خاطرات من 

اکنون عابری عصیانگرم 

فریاد می زنم 

چله نشین نجوای چند ساله ام 

عشق پیشه ام 

عشق تیشه ام 

عشق همه آیین من است . 


#واژه_مریم_راد 

#شعر_سپید 

#نجوا 

#عشق


@ashenayeeshgh


سلااااام سلااااام . 

دیدین بعضی ادم ها صبح و ظهر و شب غر می زنند . 

لطفا در این مواقع قهر نکنید . بی تفاوت نباشید . به جاش سوال کنید چرا داره یه بند غر می زنه ؟ شاید یه دردی داره که واقعا درد باشه . 

نسبت به هم بی توجه نباشید . 

تا بعد . 


تا حالا شده درگیر اشتباهات تایپی بشید و کار از کار گذشته باشه . و فقط یک لبخند از سر خجالت باقی بمونه.  

اومدم یک نصیحت دوستانه به همه شاعران محترم عرض کنم دیدم به جای همه نوشتم عمه . 

خلاصه اینکه به عمه شاعران محترم نصبحت کردم.  به هر  حال خانواده ها هم در پیشبرد اهداف نقش دارند .  

پ . ن : فکر کردی فقط خودت از این اشتباهات داری ؟؟؟



نه سری هست و نه صدایی ! 

انگار در اینجا  خاک مرده پاشیدند . نه کسی می آید و نه کسی می رود . نکند سال ها از مراسم ترحیم من گذشته و من بی خبرم.  شاید اصلا زندگی نکرده ام . ریه هایم رنگ هوا را له خود دیده اند ؟ چشم هایم غیر از چهار دیواری تنهایی چیز دیگری دیده است؟ 

شاید من در اعماق زمینم در اوج آسمان به دنبال خود می گردم ؟ 




پ.ن: 

برم دکتر حالم خیلی بد شده . این وقت روز که زمان هذیان گفتن نیست . 

تب دارم.  چشمام سیاهی میره . نکنه باید دخیل ببندم ؟ اصلا به کجا دخیل ببندم ؟ این قصه ادامه داره.  



یک بار غش می کنی، ضعف می کنی میری دکتر و دکتر جان آزمایشات را تجویز می کنه چه تجویز کردنی  !  

. اول دخیل می بندی بعد میری ازمایش بدی فشارتو میگیرن .حالا   تو این  هاگیر واگیر ،فشار رفته رو بیست، پایین نمیاد . نمی دونی چه گلی به سرت بگیری . می فهمی دخیل را یه جای اشتباه بستی .  به جایی می رسی که ترجیح میدی  شخصا ملک الموت  رو صدا  کنی   . قرار ملاقات میذاری .اگه وقتی داشته باشه یا نه نمی دونم . اما از اونجایی که مرام داره خودش نمیاد  ولی بالاخره دکتر ها بعد از دو سال می رسند  ،  با چَک و لقد ،فشار رو پایین میارن  ، حالا ازمایش رفت بالا . اونو دیگه به همین راحتی نمی تونن پایین بیارن . خلاصه اینو میارن پایین اون میره بالا . اونو میارن پایین این میره بالا . تو این بالا و پایینا یهو یه کی میاد میگه : آقا . آقا .سرشو می خارونه  و نگفته راهشو میشکه و میره . چند قدم میره . دوباره برمی گرده این طرف و اون طرف  نگاه می کنه میره. دوباره برمی گرده همینطور که داره باسن نامبارک بی صاحاب  رو می خارونه میگه : آقا آقا   فیش آندوسی ( آندوسکوپی)رو کجا بریزم ؟ 

بی اختیار دلت می خواد آدرس بدی، اما حیا اجازه نمی ده. 

چپ چپ  نگاه می کنی بازم اجازه نمی ده .( حیا رو میگم . اینروزا مردم ذهنشون خرابه ) .  دیگه بی خیال میشی. 


پ.ن: 

۱_ نکته اخلاقی /

    الف:       لطفا بهداشت را رعابت کنید . 

   ب:          مراقب زبان بدن باشید 

۲_ نکته غیر اخلاقی 

  الف :     از کشف زبان دری وری قرن ها گذشته


 . یک استکان عرق کاسنی

سعدی میگه : 

عمر گرانمایه در این صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به نانی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا


ماجرا از این قرار است که این شکم خیره هوس فلفل سبز دراز  به سر داشت و در حد ۴ تایی لمباند(فقط ۴ تای ناقابل) ، اما با لذت لمباند . فلفلها بسیار شیرین و آب دار بودند اما  از آنجایی که ذات خود را می شناختند ،احوالات درونی را در ناحیه حلق ، ملتهب ساختند . تند و تیز نبودند اما تا انتهای مسیر را گرم کردند . گویی هیزم می سوزد . (  وسط تابستان این طرف بخاری / اون طرف کولر )در این هنگام  در درون اندام های داخلی جنگ در گرفت . انگار دو قبیله با هم" پدر کشتگی " دارند.  دور لب قرمز شده گز گز می کند . نفس مثال کوره ی داغ ،به حلق که می رسد انگار دشمن پا را به روی خرخره گذاشته و فشار می دهد . این وسط قلب شل کن سفت کن در اورده  تکلیفش با خود روشن نیست . ( همیشه قافله ی لنگ است. )می زند و باز  میزند  کاهی کم می زند گاهی زیاد می زند . اما هنوز می زند . به معده که می رسیم از بس داغ کرده  اعصاب ضعیف است ،ناسزا بار می کند . در باقی ماجرا ،رویم سیاه ،گفتن ندارد.  حال اسفناکی ست. ( به زبان گیلکی ،بسوج واسوجی ست ) مغز فریاد می زند هیهات! تداخل دارویی شده.  گویی یک انقلاب درونی و بیرونی ست . یا کهیر می زند و یا نمی زند.  در برخی موارد مغز فقط یک فرمان می دهد . بس که لجباز است تک بعدی شده .(همیشه همینطور است . با منطق زور می گوید .) در این بین دست ها یاری می کنند .  یک استکان عرق کاسنی  از داخل قفسه آشپزخانه بیرون می آید و با یک لشکر می جنگد . اما انگار دل خوش کنکی بیش نیست . مغز همچنان بر سر مزخرفات خود پافشاری می کند .اما آن یک استکان عرق هم بسیار با درایت پیش می رود و به اعصاب معده و روده مسلط می شود و دما را پایین می اورد . کار به جایی می رسد که مغز فریاد می زند و معده و روده دهن کجی می کنند . همان یک استکان  عرق ،به داد قلب می رسد و فارغ از حواشی بی مورد ،ارامش می کند . آرام . آرامتر 

سعدی میگه 

دوست ان است که گیرد دست دوست 

در پریشان حالی و درماندگی 

اکنون کبک قلب هم خروس می خواند و هی می زند و هی می زند . نفس دشمن بند می اید و حلق را رها می کند . نفس از کوره در رفته ، رو سردی ست.  معز این شکم خیره را سرزنش می کند :  این بار با یک استکان عرق آبروی خود خریدی . دفعه ی بعد چطور می خری ؟ 

شکم ،نه خجالت می کشد و نه درس می گیرد اما حرمت نگه می دارد و سکوت می کند


وقتی با عطر نفس نفس های تو به هم آغوشی تنگ بلور و شراب می اندیشم به جام شرابی می رسم لبریز از عشق که درسودای مست شدن ثانیه ها را کلافه کرده . های های می شمارد تیک و تاک زمان را . 

گاهی تند و گاهی خسته اما عاشق و پیوسته . 

عشق میعادگاه دو عاشق است که در محراب در اوج قله های پاک به غسل تعمید می رسند . عشق مقدس است


دوست نداشتم در این صفحه از دلتنگی بگم اما خب دلتنگی هم بخشی از زندگی ادما ست . خودم را مشغول کردم با پرتره یک زن که به دلتنگی هام فکر نکنم.  گاهی اوقات ادم به بن بست می رسه.  یه روزی یه درویشی بهم گفت اگه به بن بست رسیدی به خدا توکل کن . لطفش همیشه شامل حالت میشه.  منم توکل کردم . امیدوارم لطف خداوند شامل حالم بشه . 

با اینکه توکل کردم اما جلوی احساسم نمی تونم بگیرم . دلتنگی و هزار کوفت و مرض دیگه . دیدین وقتی از یه کاری منع میشین بی اختیار می رین سراغش . انگار تو این مواقع ادم دلش می خواد به خودش هم رودست بزنه . نمی دونم شاید این خاصیت ادماست که از هرچی منع میشن نشبت به اون ولع پیدا می کنند . حریص میشن . 

اما من خودمو کنترل می کنم . یاد گرفتم خودمو دوست داشته باشم.  بنابراین به خودم میگم : هی ! منه ادم حسابی! 

 چون دوست دارم میگم .،  برای خودت ارزش قائل باش و به دیگران هم یاد بده که برات ارزش قائل باشن . و اگر اونا یاد نگرفتن ازشون عبور کن . اینقدر عبور کن که بدی هاشونو فراموش کنی . 

ادمی که بدای حرف خودش ارزش قائل نباشه برای تو اصلا نمی تونه ارزش قائل بشه . نمی تونه چون یاد نگرفته . پس عبور کن . انقدر عبور کن که همه رو فراموش کنی  و بتونی ادم های بهتری جایگزین کنی . 

ادم هایی که در کنارشون حس بهتری داشته باشی . خوشحال باشی . ادم هایی که برای ارزش های تو ارزش قائل باشن . برای احساست ارزش قائل باشن . برای وقتت و برای ارامشت ارزش قائل باشن . خودشونو دوست داشته باشن و تو هم به اندازه خودشون دوست داشته باشن.  به تو عشق بدن و تو هم به اونا عشق بدی . 

حالا یه نفس عمیق بکش و هرچی غصه تو دلت انبار شده بریز بیرون.  مثل رود جاری شو تا بتونی ادم های بهتری جایگزین کنی . 




یهو دلم از زمین و زمان گرفت . احساس دلتنگی همه وجودمو گرفت . خدایا به حق همین ساعت همه عزیزای ما رو حفظ کن . 

به حق همین ساعت همه رفتگان ما رو بیامرز . 

به حق همین ثانیه ها و لحظه ها ما رو از شر ادم های بد حفظ کن . 

خدایا اگر کسی بدخواه ما بود از ما دور کن 

خدایا به همه عزیزای ما سلامتی بده . دل خوش و شادی بده . 

قسمت میدم به حق همین لحظه همه ی عزیزان ما به ارزو های خوبشون برسند . 


سلام . 

گفتی هر از گاهی جویای احوالت باشم . مگر می شود عشق به خواسته اش نرسد . سرک کشیدم و از پشت پنجره تو را دیدم ، سراسر لبخند بودی . از تو چه پنهان حال من بد نیست  و ملالی نیست جز دور بودن از چشم های مهربان تو . 

اینکه نفس می کشی به شوق زیستن  ،یعنی که من زنده ام . همین کافی ست .

هر گوشه ی این جهان ،طراوت و سرسبزی بهار را می بینم ، در خیالم به چشم های تو بوسه می زنم.  

دیگر عرضی نیست جز  اینکه ،صدای خنده های تو ،موسیقی لحظات من است  پس لطفا همیشه بخند که محتاج لبخند توام.  

"واژه" 


اصطلاح" من امروز روی مود نیستم" را شنیدین ؟ 

دیروز برای من یکی از همین روز ها بود . روزهایی که میگن روی مود نیستم.   اول که چند تا خبر قد و نیم قد ناخوشایند شنیدم ،اما سعی کردم مثبت باشم و به حرکتم ادامه بدم.به هر حال هر کدام از ما در زندگی مسولیت هایی داریم و برای اهدافمون تلاش می کنیم .خبر ها حالم را گرفته بودند . اما باید به راهم ادامه می دادم   تا رسیدن به تاکسی .

از اونجایی که من اولین مسافر تاکسی بودم  ،از راننده خواستم که از یک کوچه دیگه به مقصد آخر برسه .تا من هم راحت تر به محل کارم برسم.  راننده تاکسی ادم خوش اخلاقی نبود و غر زد. شاید دنبال این بود که من پول بیشتری پیشنهاد کنم.   اما منو در نهایت به مقصد رسوند . وسط راه یک خانوم هم در کنار من نشست و چند دقیقه بعد با راننده ،سر اینکه من می خواستم یه جای دیگه برم دعواش شد و تقریبا وسط اتوبان پیاده شد . 

در حین دعوای مسافر و راننده، تلفن کاری داشتم و جواب دادم وبعد از صحبت در جیب کوچک بیرونی کیفم که روی پام بود ،گذاشتم.  مسافر کیف بزرگی داشت . بیشتر از نصف کیف مسافر هم  روی پای من بود . بعد از پیاده شدن مسافر ،راننده شروع کرد به غر زدن . چیزی نگفتم. منم هم به محل کارم رسیدم و پیاده شدم . 

قبل از اینکه وارد ساختمان بشم خواستم تلفن را از کیفم بیرون بیارم و برای هماهنگی به همکارم زنگ بزنم که دیدم .زیپ کیفم بازه .چند ثانیه قادر نبودم به چیزی فکر کنم .  گفتم ساید چشم های من یاری نکرده و خوب ندیدم . با دستم کل کیف راگشتم.  تلفن نبود.  از ناراحتی ایستادم . نه برای گوشی ،که برای شماره های توی گوشی ناراحت بودم.  تو تا سیم کارت توی گوشی بود و هر کدام مربوط به یک بخش از حیطه فعالیت من که با هم مرتبط نیستند. با همان اضطراب ناشی از اتفاق ،  وارد ساختمان محل کارم شدم . 

با تلفن دوستم به خودم زنگ زدم . بک بار ،دو بار ۷ بار ۱۰ بار . 

کسی جواب نمی داد . 

نا امید شده بودم . یک تماس خیلی مهم کاری داشتم.  باید تماس می گرفتم  . به اعتبار کارم بستگی داشت . می دونید من برای کارم خیلی ارزش قائلم. اما نه تلفن داشتم و نه شماره مورد نظر . 

  از استرس آرام و قرار نداشتم.  نمی تونستم وارد اتاق کارم بشم.  از ساختمان اومدم بیرون . تو پیاده رو قدم می زدم . هی با خودم تکرار می کردم چه خاکی تو سرم بریزم.؟  کارمو چیکار کنم . ؟ 

در نهایت نا امیدی و اضطراب برگشتم پیش  همکارم و جریان  کامل گفتم . با تلفن همکارم دوباره  به خودم زنگ زدم.  یک زنگ / دو زنگ / سه زنگ 

دیدم صدای یک خانوم از پشت خط میگه بله . 

پیش خودم فکر کردم وای گوشی رو یده حالا جواب هم میده . 

منو منکردم.  نمی دونستم چی بگم.  بالاخره  گفتم سلام خانوم . من به گوشی خودم زنگ زدم.  شما چطور تلفن منو جواب دادین.  ؟ 

گفت راستش خانوم اومدم سوار تاکسی بشم دیدم  یک گوشی افتاده کف ماشین.  

گفتم میشه گوشی رو بدید به اقای راننده 

به اقای راتنده سلام کردم و گفتم من همونی هستم که گفتم شما از کوچه ی .راننده منو شناخت .  ازش خواستم که گوشی را به محل کارم بیاره . 

نیم ساعت بعد گوشی را اورد و من اخرین لحظه قبل از اینکه اعتبارم را از دست بدم به همکارم زنگ زدم.  

همیشه ادم منظمی بودم خصوصا سر وقت و زمان . تند و تند از همکارم  بابت اینکه اخرین لحظه تماس گرفتم ،عذرخواهی کردم.  

یک ساعت از وقتم در اضطراب گذشت . 

راننده صبر کرد تا تلفنم تمام شد .با خنده گفت . خیلی شانس اوردی  که مسافر گوشی را بر نداشته.  

یادم اومد اون مسافر قبل از پیاده شدن هی شلوغ می کرد و مدام جابه جا می شد . یادم اومد که من زیپ کیفم را بستم،اما  وقتی  خواستم با تلفنم تماس بگیرم زیپ کیفم باز بود . یادم اومد وقتی اون  مسافر می خواست پیاده بشه به بهانه کیفش ،تقریبا افتاده بود روی من و من بی اختیار کیفم را محکم گرفتم و خودمو کنار کشیدم. یادم اومد که سالش را از روی کیم و خودم جمع کردم . انگار اون مسافر فرصت نکردبه طور کامل  تلفن را از کیفم بیرون بکشه و تلفن کف ماشین افتاده بود.   به هر حال من هنوز با همون گوشی خودم دارم برای شما می نویسم و نتیجه اینکه بیرون از محیط خانه ،مراقب وسایلتون باشید . این روز ها ها در کمین اند . من که از استرس مردم.  

با همون استرسی که در وجودم بود سعی کردم به کارم برسم.  در کارم احتیاج به تمرکز دارم و من اصلا تمرکز نداشتم. اما به هر حال کارم را جمع و جور کردم.  هنوز نفس راحت نکشیده بودم که  اومدم بلند بشم که مانتو گرفت به گوشه ی صندلی و پاره شد . از ناراحتی به همکارم نگاه کردم  . دیگه صدام در نمی اومد . قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم با لبخند گفت.  عزیزم انگار روی مود نیستی . رفتی خونه برای خودت اسفند دود کن.  

بالاخره رسیدم خونه . با کلید در را باز کردم موقع بستن دستم موند لای در آهنی . هم دستم درد گرفته بود . هم خسته بودم . هم مضطرب بودم.  هم از اوضاع عصبانی بودم. دیگه  دلم می خواست داد بزنم  که خودمو کنترل کردم . 

وقتی میگم یا ماجرا به دنبال منه و یا من به دنبال ماجرا یعنی این.

  یکی از اون روزهای زندگی بود که من روی مود نبودم . امیدوارم حال و روز شما بهتر از من باشه و همیشه روی مود باشین.  

 


یه وقتایی که از همه چیز خسته میشیم . ارزو می کنیم که ای کاش  یه دنیای قشنگ تری می داشتیم

مثلا آدم های دو رو همیشه آزار دهنده هستند. همیشه فکر می کنم ادمی که با صراحت حرفش را می زند به مراتب ارزشمتد تر از ادمی ست که خود را پشت دیوار حاشا پنهان می کند . 

تجربه به من ثابت کرد که باید از ادم های دو رو فاصله بگیرم.  اینقدر فاصله بگیرم  که فقط یک تصویر از انها در ذهنم باقی بماند همراه با اندکی دلتنگی . دلتنگی را از این جهت می گویم که عامل حیات انسان هاست . عنصر احساس را که نمی شود از زندگی بشر حذف کرد . خصوصا اینکه بدانید احساس هر انسانی منحصر به فرد است آنقدر منحصر به فرد که با علم شبیه سازی هم قابل تکرار و ساخته شدن نیست.  

بعضی ادم ها هم ضعیف هستند یعنی قدرت تصمیم گیری ندارند.  حالا فکر کن ادم های ضعیف در مجاورت  ادم های دو رو قرار بگیرند . طبیعی ست نتیجه به غیراز  تخریب نیست . ماندن بین این دو نوع ادم ها یک ارتباط فرسایشی را به همراه خواهد داشت.  به خودت می آیی و می بینی حاصل عمرت به غیر از پیری نیست.  گاهی اوقات نمی شود در مقابل این ادم ها سکوت کرد . اینجاست که از یک ادم ارام و موجه، یک ادم یاغی می سازند . و در این راه سماجت می کنند . که در این سماجت قطعا منافع درونی و شخصی نقش مستقیم و تعیین کننده دارد . 

در این مواقع  فرار را برقرار ترجیح دهید . ماندن در لابه لای آشفتگی ها شجاعت نیست.  بلکه برعکس . نهایت حماقت است .و حاصل ان چیزی جز فرسودگی بیهوده نخواهد بود . 

 

 


دل به شکل غریبی در تنگنای حوادث دست و پا می زند .از تو چه پنهان حال و هوای مثال ابر تیره است . گرفته و در بند کشیده  .نکند تردید  به رگ و پی زده است .    آفت  تردید ، وقتی به بافت افکارت رسوخ می کند، بند بند وجودت را می سوزاند . از یک طرف تصویر یک لبخند از فرسنگ ها فاصله سو سو می زند و از سوی دیگر تردید بود و نبود ی که جز اثباتِ نیستی نبود . 

اکنون دل برای بودنش برای پذیرفتنش ، بهانه می خواهد .شوق زیستن کجاست ؟ 

چشم ها وقتی به دنبال یک نگاه می روند که قلاب شدن دست ها ارزو باشد . کجاست شوق پرواز؟ 

 


باید پذیرفت گاهی اوقات به غیرت دستان نویسنده ای بر می خورد وقتی او را ناتوان از نوشتن خطاب می کنند . و چه زیباست کسی بیاید و تو را به نوشتن سوق  دهد . زنگ بزند وبخواهد که از او بنویسی . از ویژگی هایش ،حال و هوایش .،و احساسی که به او داری . اگرچه این منگنه گذاشتن را هم تایید نمی کنم اما معترفم که خواسته ی زیبایی ست . انگار کسی می خواهد که بخشی از دغدغه ی فکریت شود انقدر که از او بنویسی . تو را بخواند و دلش هزار راه نرفته را برود . 

شاید برای توی نویسنده یک توصیف است و برای او یک تجربه . تجربه ای که من هم معترف به زیبایی ان هستم . 

 


نیمی انسان اند و نیمی  دیگر حیوان همان صورتکانی که لبخند به لب دارند . به غریزه نفس می کشند و گرگ درونشان را پنهان می کنند . گاهی نعره می زنند و افاضه می کنند و گاهی لبخند می زنند و بوی تعفن افکارشان همه گیر میشود .

به همین سادگی زندگی دو روی سکه می شود . 


این روزها فصل تغییر کرده و من هم با فصل . 

هر روز صبح ( منظورم یک هفته است ) با قطار سرفه از خواب بیدار میشم و بعد از ۲ ساعت خوب میشه . آلرژی تو این فصل واقعا آزار دهنده است.  هرچند درمان دارویی هم دارم اما سردرد و حالت سرماخوردگی درابتدای این فصل حالمو می گیره.  

انگار میزان الرژی من امسال بیشتر از هر سال بوده . اما با همه این ها یک نفسی میاد و میره .همین جای تشکر داره . 

تا یک هفته حال و روزم همینه بعد خوب میشم . 

فعلا


یک بار گم شدن در ثانیه ها و هزار بار گم شدم در آینه .در آینه انعکاس تصویر من نبود . من به دنبال خودم به دور اینه پرسه می زنم و او تکرار می کند تصویر زنی در تاریکی . تصویر زنی در حجمی از سکوت . 

به خود شک می کنم . انگار لبانم دوخته است . چشم هایم چطور ؟ 

افکارم چطور ؟ باورهایم کجاست ؟ 

من درون سیاه چاله ای گیر کرده ام . طناب کجاست . ؟ 

دست هایت را دراز کنی بر می خیزم . جان می گیرم.  گره ای از لبانم باز می شود . 

 

 


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو


" حضرت مولانا"
@ashenayeeshgh


دل به شکل غریبی در تنگنای حوادث دست و پا می زند .از تو چه پنهان حال و هوای دل  مثال ابر تیره است . گرفته و در بند کشیده  .نکند تردید  به رگ و پی زده است .    آفت  تردید ، وقتی به بافت افکارت رسوخ می کند، بند بند وجودت را می سوزاند . از یک طرف تصویر یک لبخند، از فرسنگ ها فاصله سو سو می زند و از سوی دیگر تردیدِ بود و نبود ی که جزء اثباتِ نیستی نبود . 

اکنون دل برای بودنش برای پذیرفتنش ، بهانه می خواهد .شوق زیستن کجاست ؟ 

چشم ها وقتی به دنبال یک نگاه می روند که قلاب شدن دست ها ارزو باشد . کجاست شوق پرواز؟ 

 


تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد

هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو به جز جان او سپند مباد

شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

 "حافظ" 
@ashenayershgh 

امیدوارم سلامتی سهم همه ما در زندگی باشد .


ایستاده ام درانبوهی از خیالات و اوهام . روبه رویم آیینه ایست که انعکاس تصویر تو در ان پیداست . چه می بینم ؟ 

تو نیمی از من و من نیمی دیگر از تو . انعکاس تو در من و من در تو   . اکنون من" دوم شخص " دیگری هستم که در انعکاسی دوباره به آیینه رجوع می کند .  من  تصویری به غیر از تو نیستم . انگار همه ی حجم تو در من هویدا می شود . من زاده ی افکار تو ام و تو انعکاس تصویر من در باورهابت . یکی شدن تصویری از عشق در ما می شود .  یک روح می شویم در دو جسم . عشق یعنی یکی شدن. 


اگر درد آدم فقط عشق بود و حوا تنها بهانه ی زندگی، هر ثانیه؛ نفس نفس روح تازه می شد. عشق جوانه می زد و درخت به درخت یکی پس از دیگری از آسمان خبر می داد.  

امروز درخت های سر بر افراشته، مدفون به زیر خاک اند ؛ نه از آدم خبری ست و نه حوا!  عشق هم یک گنبد مینای بزرگ در خیالات و اوهام که قالیچه ی سلیمان به دورش می چرخد.  

دیگر کفن کفن، کفاف ریشه نمی دهد وقتی عشق خیال پنهان شدن به سر دارد. " در عجبم"!  کجای این نفس مانده ایم که روح خیال تازه شدن ندارد؟  

کوه به کوه، صحرا به صحرا، دریا به دریا،  دشت به دشت به دنبال عشق، کجاست آن گنبد مینا؟ 

خیالی که بال و پرش چیده شد، انگیزه ی پرواز ندارد مثل آب راکد می ماند و بوی تعفنش، روح می آزارد. 

عشق، اوج پرواز، روح، گنبد مینا و حوا به شرط بودن است، پس آدم کجایی قصه است؟  

مریم راد"واژه "
#واژه  

#نثر_شاعرانه
@ashenayeeshgh


‏یکی بود یکی نبود .ما  دو عاشق تنها،بی پناه ، زیر سقف آسمان ،به زندگی لبخند زدیم . سالها گذشت و زندگی همچنان به دیگری لبخند می زند. تبعیض یعنی تو دلت برای زندگی ضعف برود و زندگی دلش برای دیگری . این قصه پر تکراری ست .  همیشه یکی بود و یکی نه. 

واژه» 
‎#زندگی


دلم می خواهد مکانی را بیابم و تا دل تقاضا دارد غر بزنم . آنقدر غر بزنم که دیگر جایی برای شکایت باقی نماند  . راستش را بخواهی مغزم از مشتی افکار پوچ دچار اسپاسم شده . به جایی نیاز دارم که همه را دور بریزم . وقتی به خودم بیایم که بتوانم نفسی عمیق بکشم. حال و هوای این روزهای من به کابوس شباهت دارد . یا شاید به نهالی عقیم تبدیل شده ام که برگ و باری نمی دهد . شاید هم تنهایی بلایی شده که احساس نامساعدی داشته باشم. هر چه که هست، دوست داشتنی نیست. همین احساس ناخوشایند هم آزاردهنده شده. 

اصلا دلم می خواهد با صدای بلند کسی را صدا کنم . 

کسی بیاید و با من حرف بزند . از چیزهایی بگوید که امید را به یاد بیاورم . به وجد بیایم . آنوقت نفسی عمیق بکشم و فکر کنم که هنوز زنده ام. 


باز هم اینجا متروکه شده . نه کسی می رود و نه کسی می آید . غبار تنهایی همه جای این خانه را فرا گرفته. اما انگار انگیزه ای برای خروج از تنهایی نیست . 

بارها و بارها این تنهایی را تجربه کرده ام و این بار هم مثل همیشه است . بدون کوچک‌ترین تفاوتی . 

اما. چرا باید تنها باشم . این را هنوز نمی دانم . 

 


 

" بنام او که با عشق آفرید "


انتظار در س بی معناست، اما سکوت، نشانه ی س، نخواهد بود.
وقتی سواد استعاره از علم می شود؛ نه، ساطور قصاب،  باید فهمید که حرمت نمک به نان می ماند و حرمت انسان به انسانیت.  قصابی که" نمک گیر " شد، قصاب نمی شود.بلکه  لوطی بی مرام معرکه ایست، که خود، با ساز و سرنا به پا کرده. در این بین قلم اگر قلم باشد، زیر بار فشار " یک قصاب" تکه های خود را رها نمی کند.  چینی اعلا  هم می شکند  اما ماهیتش همچنان بجا ست.  
خاصیت" آشپز باشی " ست، که به دنبال قصاب، به این در و آن در بکوبد.  همانطور که خیاط باشی به دنبال انسانی ست، که  لباسی؛ نه در خور شان، به تنش وصله کند.  
اگر تداوم قصاب باشی به ساطورش، آشپز باشی به آشش،  و خیاط باشی به وصله هایش است،تداوم قلم نیز در تراکم استخوان است. جای آشپزباشی درون دیگ خودش است و دست قصاب را ساطور خودش، نشانه  می رود. لباسهای وصله پینه شده صرفا اندازه تن خیاط باشی می شود.  در مثل مناقشه نیست، اما تا بوده، همین بوده. 
صد البته چشم برای دیدن است و عقل برای بیداری. اما عقل انسان امروز ، جایی میان کوچه پس کوچه  های دروغ و دغل، جا مانده است.
 
اگر از راست و از چپ، به 
ذات کلمه بنگری، می شود،چه ناموس،چه علم و چه .
گاهی سکوت، به همراه خود، دنیایی از حرف را حمل می کند:((تا که ناگفته بخواند)).
  

مریم راد ( واژه)  
#واژه   
#انتظار_در_س_بی_معنا_ست


گاهی غم به اندازه ی یک  کوه می آید و قطره قطره رخت خویش می بندد . با خود درد می آورد و اندوه به  یادگار می گذارد . یعنی که ماهیت درد پیوسته به جاست . چه آن زمان که می آید ،چه آن زمان که می رود . 

 

 

پی نوشت : 

اخمها پایین است  و دیگر اثری از دل نیست . 

تیتر مطلب  تف است . لطفاً درست بخوانید. 

 


دلتنگ که می شوم می آیم اینجا سری می زنم . دلم می خواست از تمام آنچه که روحم را می آزارد بنویسم اما نه مجال نوشتن است و نه مجال گفتن .پس به آینده و آیندگان موکول می شود ‌ . 

 

پی نوشت: 

۱/تولد یک دوست عزیز مبارک . ( اردیبهشتی ترین مرد روی زمین تولدت مبارک ) 

۲/


آسمان هم مثل من ، دلش از زمین زمان پر است . داد می زند ، هوار  می زند و سپس می بارد . برای هرچه بود و نبود ،میبارد . برای راز گل سرخ ، برای تنهایی گل مریم ، برای نسترن های تنها در باغچه ی خیال  ،برای دستهای خالی شقایق و اندوه ماهی تنگ بلور . 

ایر می بارد و زمین خنک می شود . قطره پشت قطره ،اشک پشت اشک و زمین بیشتر از قبل نفس می کشد. 

انگار همه دغدغه ی زمین ، راز  گل سرخ بود و تنهایی گل مریم .یا شاید تمام دردش اندوه ماهی تنگ بلور بود ،حالا که ابر می بارد ،دلش خنک شده است .  زمین چقدر سنگدل است  وقتی قطره ،قطره از رخ گل، اشک می بارد و چکه چکه به زمین می افتد. زمین مثل سنگ ،سخت و بی درد ، با قطره قطره های چشم گل ،  خنک می شود . 

کسی نیست بگوید :ای زمین چرا دشمنی؟ 

چرا خصم؟ گل درون زمین رشد می کند . چرا خشم ، چرا کینه ؟ 

گل به مهربانی زنده است و ماهی به طراوت و تازگی. دشمنی کجای این قصه است ؟ 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها